سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

21 ماهگی

سلام جینگولی مامان: با امروز شما 9 روزه که وارد 21 ماهگی قشنگت شدی. 21 ماهه که شدی همه چیز من و بابایی دیگه به هیچی به غیر از تو و شیطونیات فکر نمیکنیم بابایی که همه فکرش و حرفش تویی دیگه ما دو تایی وجود نداره همه چی به شما ختم میشه همه تلاشمون برای خوشحای و لذت بردن تو از زندگیه تا بتونیم بهترین و قشنگترین کودکی رو برات به یادگار بزاریم. هر روز که میگذره خواستنیتر از قبل میشی کارات و حرکات دوست داشتنیت که دلمون میخواد همون موقع بغلت کنیم و فشارت بدیم همه چی رو میفهمی بیشتر از انتظار ما یعنی بعضی وقتا یه چیزایی رو متوجه میشی که من واقعا تعجب میکنم. راستی دو تا کلمه جدید هم گفتی: دی دی (سی دی) و دو(دوغ) ک...
23 دی 1392

9 ماهگی

سلام به همه ی زندگی خودم آقا سام من: درست توی 9 ماه پیش تو همچین روزی که البته بهاری بود و اینقدر هم سرد نبود جمع 2 نفری ما سه نفره شد و البته کلی روال زندگیمون تغییر کرد مامانی دیگه نمیتونه تا لنگ ظهر بخوابه و بعدم پای تلوزیون از این کانال به اون کانال بره همه چیز کلی عوض شده صبح باید پاشم صبحونه شازده رو درست کنم و همزمان ناهارشم بزارم تازه خونه هم هر روز باید جارو بشه چون فضولچه با اون انگشتای کوچولو همه چیزو بر میداره و به دهن میزاره بابایی هم که نمیدونه چطور خودشو شده 5 دقیقه زودتر به خونه برسونه تا نفسشو تو بغل بگیره آخه وروجک وقتی بابایی رو میبینه دیگه هیچکس و نمیشناسه و بابایی بعد از 1 ساعت که به خونه اومده هنوز ...
13 دی 1391

4 ماهگی

سلام به عشق خودم پسر گلم مامانی تو امروز 4 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی بهت تبریک میگم نفسم امروز صبح با پسر گلم رفتیم آتلیه سها برای عکاسی دلم میخواد لحظه لحظه زندگیتو برات موندگار کنم واز اونجاییکه یکی یه دونه مامان خیلی آقاست امروزم نهایت همکاری رو با مامانی و اقای عکاس کرد تا عکسای خوشکلشو بگیرن واقعا زیبا شدن خاله آزاده هم همراهمون بود و هر کی هم که اونجا بود گفت که شما خیلی آقا هستید سفارش عکساتو دادم قراره فردا با هامون تماس بگیرن که بریم بگیریم هر وقت اماده شد عکساتو میزارم بعد هم رفتیم خونه خاله آزاده که شما تا شب حسابی برای خاله آزاده و عمو بهنام شیطنت کردی و اونا هم کلی باهات بازی...
15 مرداد 1391

سه ونیم ماهگی

امروز پسر گلم 3 ماه ونیمه شد از دیروز هم کامل غلت میزنی و برای خودت بازی میکنی تو خواب هم که غلت میزنی دستت زیرت گیر میکنه و راحت میخوابی دیروز هم خاله ملیحه اینا اینجا بودن که رومینا کلی با شما بازی کرد شب  با هم رفتیم سمرقند که شما بیشتر راهو تو کالسکه خواب بودی حسابی شیطون و بلا شدی میخندی و دل مامان و بابا رو آب میکنی قربون اون خنده هات بره مامانی ...
30 تير 1391
1