سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

تولد دوسالگی

سلام دوستای خوبم: من 14 فروردین دو سالگی رو پشت سر گذاشتم و وارد سومین سال از زندگی قشنگم شدم بهترین مامان بهترینها رو برات آرزو میکنم دلم میخواد بدونی بودن من در کنار تو معنا داره و قلبم با قلب تو میتپه عشق قشنگ من همیشه شاد باش و بخند که دنیا ارزش یک قطره اشک تو رو هم نداره من امسال دو بار تولدم و جشن گرفتم یه بار 8 فروردین مشهد و منزل عمو مجید در کنار خانواده پدری و یه بار هم 14 فروردین شیراز و در کنار خانواده مادری و اینم عکسای دو تا تولد: من و پدر بزرگ و پرهام این از تولد مشهد و اما تولد شیراز: سام و دیبا سام و سارا و دیبا مادر و پسر ...
8 ارديبهشت 1393

تولد تولد

سلام به نفس مامانی: کلی تاخیر داریم اونم چون کامپیوتر نداشتیم میپرسین چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب اینو باید از گل پسری بپرسیم از بس که این کامپیوتر بخت برگشته رو خاموش و روشن کرد و آخرم داغون شد خوب بگذریم ما با 2 هفته تاخیر برای نفسمون که حالا یک سال از حضور نازنینش تو جمع خونواده ما میگذره یه تولد گرفتیم اونم تو روز 5شنبه 29 فروردین وقتی که 15 روز میشد که وارد دو سالگی شده بود و البته چون خونمون کوچولوئه و جا برای 80 تا مهمون نداشتیم با اجازه آقای مهربون صاحب خونه توی پارکینگ خونه مهمونی گرفتیم یه تولد توپ که حسابی ترکوندیم میدونم که شاید چیزی از اون روز قشنگ یادت نمونه برای همین حسابی برات عکس گرفتم و اینجا برات ثبتش میکنم: ...
16 ارديبهشت 1392

گل پسرم

عزیز من تو روز دوشنبه 14 فروردین ساعت 11:10  به این دنیا اومدی قدت 51 سانتی متره که فکر کنم فقط همین یک مورد به من رفتی وزنت 3560 گرمه البته دکتر بیشتر از اینا به ما گفته بود دور سرت شما رو ساعت 2 پیش من آوردن البته من و بابا جونت تو اتاق عمل شما رو دیده بودیم و از اونجایی که هزار ماشالا بچه آرومی هستید ساعت 6 اولین خندتو تحویل مامانی دادی عاشقتم تو از هر نظر شبیه بابا جونت شدی(پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) حتی جوش پشت لبت هم مثل بابایی ساعت 4 برای اولین بار بهت شیر دادم که بزرگترین لذت دنیا رو تجربه کردم ...
18 فروردين 1391

سلااااااااام

سلام نفس من امروز پنجمین روز تولدته غیر از روز اول من بدترین روزهای زندگیمو پشت سر گذاشتم شب اول تولدت فهمیدن که تو زردی داری برای همین ساعت 12 شب تو رو از پیشم بردن تا زیر نور باشی ما فکر میکردیم فرداش تو رو مرخص کنن ولی فردا فهمیدیم که تو فاویسم داری مشکل خاصی نیست ولی همین باعث شد که تو رو بیشتر نگه دارن دیروز رفتم با هزار امید که بیارمت خونه ولی زردیت بالاتر رفته بود ومن و داغون کرد با وجودی که همیشه به همه امیدواری میدم و میدونستم مشکل خاصی نیست ولی شکستم واقعابدترین لحظات عمرمو داشتم دلم نمیخواست یه لحظه دیگه زنده باشم همش به خودم میگفتم تو چه گناهی داری که باید از همین اول این همه سختی رو تحمل کنی  همین باعث م...
18 فروردين 1391
1