سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

قصه ما 4

1390/12/25 17:58
نویسنده : سولماز
305 بازدید
اشتراک گذاری

انگاری قصه مامانی یه کم طولانی شده

آخه نمیشه 5 سال و زیاد کوتاه کنم ولی سعیمو میکنم

بابا جون سال 82 درسش تموم شد و اردیبهشت 83 عازم سربازی شد 2 ماهه آموزشی رو تهران بود و 2 ماه بعدی رو شیراز منم اون سال ترم تابستونی شیراز گرفتم اونجا هم چند باری همدیگرو دیدیم و در مورد زندگی آیندمون صحبت میکردیمخیال باطل

2 سال بعد رو من مشغول درس خوندن بودم بابا جونت هم مشغول سربازی چون بابابزرگ از عقد و نامزد بازی خوشش نمیومد ما هم تو این دوران با هم بیشتر آشنا میشدیم و من هر روز بیشتر از قبل به این واقعیت پی میبردم که خدا چقدر من و دوست داشته که بابایی تو رو سر راهم قرار داده چون از هر نظر اون واقعا مرد زندگی بود و کسی بود که میتونستم با اطمینان بهش تکیه کنم اینو خودت بعدها میفهمی

من بهمن 84 درسم تموم شد که بابایی هم همون موقعها سربازی رو تموم کرده بود

27 بهمن 84 خانواده بابایی به خواستگاری من اومدن و چون باباجون هم آدم پرتوقع و سخت گیری نبود من و بابایی نامزد شدیم

از اردیبهشت 85 هم بابایی توی تعاونی اعتبار شهر مشغول به کار شد ما هم در تدارک مراسم ازدواجمونو تهیه جهیزیه و....

و این شد که ما 7 شهریور 85 بعد از 4 سال با هم ازدواج کردیم و برای شروع زندگی به تهران اومدیم.....

بابا جونت خیلی زود تو کارش پیشرفت کرد چون خیلی آدم سخت کوشیه و وقتی که محل کارش شد بانک شهر اون شد معاون شعبه همیشه هم به عنوان کارمند نمونه انتخاب میشه

ما زندگی قشنگی رو سپری میکردیم درسته که سختی هم داشت ولی بابایی هیچوقت نذاشت سختیها من و اذیت کنه و همیشه خنده رو به خونه میاره

ما 5 سال زندگی مشترک و 2 تایی سپری کردی که بالاخره روزه 16 مرداد سال 90 درست روز اسباب کشی من فهمیدم که خدای بزرگ توی نازنین و به زندگی ما هدیه کرده

لحظه قشنگی بود واقعا شوک زده شده بودیم......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)