قصه ما 3
از اولین روزه آشنایی برات گفتم
و این آشنایی کم کم باعث شد که ما بیشتر با هم در ارتباط باشیم من و بابایی همش با هم در حال کل کل بودیم بیشتر سر به سر هم میذاشتیم ولی همین کلکلا بیشتر باعث علاقه بین ما شد
اردیبهشت 82 بود که ما برای اردو به شیراز رفتیم و منم به خاطره شیرازی بودن لیدر تور شدم بابایی اونجا قصد داشت با خانواده من آشنا بشه که دایی محسن و خاله سمیرا رو دیدو با دوستای من خاله مریم آشنا شد
بعد از اردوی شیراز یه عصر 5 شنبه که 18 اردیبهشت 82 میشد من و چند تا از بچه های دانشگاه به سازمان جوانان رفته بودیم که بابایی اونجا من و غافلگیر کرد و به من پیشنهاد ازدواج داد
من که خیلی تعجب کرده بودم فقط به بابایی نگاه کردم به خوابگاه که برگشتیم به اولین کسی که گفتم خاله هدی بود بعد هم به مامان جون گفتم ولی بابابزرگت ازم خواست که فقط به فکر درسام باشم......
این قصه ادامه دارد....