سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

روز زیبا

1391/7/24 16:38
نویسنده : سولماز
571 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام از زیباترین روز خدا برای بهترین هدیه زندگیم بگم:

خیلی وقت بود که دلم میخواست برات بنویسم اما لان فرصتش پیش اومد عزیزترینم دلم میخواد بدونی چطور پا به این دنیا گذاشتی پس گوش کن:

من و بابایی 5 سال بود که زندگی قشنگمونو شروع کردیم که روز 16 مرداد 90 درست روزی که داشتیم به خونه جدید اسباب کشی میکردیم فهمیدیم که خدا لیاقت پدر و مادر شدن رو نصیبمون کرده مامانی شک کرده بود ولی یه دفعه ساعت 5 عصر روز اسباب کشی رفتم آزمایش دادم که آقاهه گفت 2 ساعت دیگه جواب میدی 2 ساعتی که فکر میکنم طولانی ترین زمان برای من بود و جواب چیزی نبود غیر از اینکه شک من و تبدیل به یقین کرد دلم میخواست تو یه موقعیت خاص این خبر و بدم ولی خاله شکوفه نذاشت و خودش این خبر و به بابایی داد بابایی هم مثل من شک شد و من که قرار بود با اون به خونه قدیمی برم که وسایل و بار ماشین کنیم گفت که به خونه خاله شکوفه برم ولی من که تا قبل از اینکه بدونم کلی وسیله سنگین جابجا کرده بودم چی میشد؟؟؟؟

با دکترم تماس گرفتم ولی منشیش گفت که باید تا 6 هفتگی و زمان سونو صبر کنم و الان به قطعیت نمیشه نظر داد برای همین ما که یه مسافرت 8 روزه به استانبول برای دیدن دایی محسن بعد از 8 سال داشتیم برای گفتن این خبر که مامان جون به شدت منتظر شنیدنش بود صبر کردیم یه صبر شیرین خیلی جلوی خودمو گرفتم که بهشون چیزی نگم......

و بعد از مسافرت و انجام سونو مطمین شدیم و خوشحالی خودمونو با همه تقسیم کردیم

 من و شما 9 ماه خیلی زیبا رو در کنار هم داشتیم واقعا زیبا چون شما اصلا مامانی رو اذیت نکردی من از مشکلات رایج توی بارداری با وجود وزن بالام در امان بودم واقعا ازت ممنونم به قول مامان جون خیلیا باورشون نمیشد من باردارم چون اصلا اداهای بقیه خانمای باردار و نداشتم نه ویار نه تهوع خیلیا به من حسودی میکردن که چقدر راحتم

ولی یه کم چشممون کردن تو ماه 8 مامانی دچار دفع پروتیین شد و یه کم فشارم بالا رفت برای همین خانم دکترم تشخیص داد که 2 شب برای سلامت خودمو شما بستری بشم منم قبول کردم و خدا رو شکر همه چیز کنترل شد ولی تاریخ زایمان و یه کم جلو انداخت و قرار شد شما رو تو زیباترین روز بهری یعنی 14 فروردین دوشنبه به این دنیا بیارن

من و بابایی شب قبل یعنی 13 فروردین رفتیم دنبال مامان جون شب مامانی شام نخورد و صبح دوشنبه به همراه بابایی و مامان جون ساعت 8 رفتیم بیمارستان روز خیلی قشنگی بود کارای لازم رو انجام دادیم و رفتیم به اطاقمون تا کارای اولی رو انجام بدیم خاله شکوفه هم اومد من خیلی ریلکس بودم ولی بر خلاف من همه دلواپس بودن مامانی رو ساعت 10 به اطاق عمل برد دکتر بیهوشی اومد و با من صحبت کرد تا در مورد بیهوشی تصمیم بگیریم و از اونجایی که مامانی خیلی تحقیق کرده بود و دوست هم نداشتم زیباترین لحظه زندگیمو از دست بدم روش بیحسی نخاعی رو انتخاب کردیم همه چیز خیلی عالی پیش رفت و من زیباترین صدایی رو که تو تمام زندگیم بود رو ساعت 11:10 دقیقه شنیدم...

آره صدای گریه نفسم بابایی هم با لباس سبز اطاق عمل اومد تو تا بهترین لحظه زندگیمون رو کنار هم باشیم الان میفهمم وقتی همه میگغتن زیباترین لحظه یعنی چی.......

بابایی تو رو بغل کرد و اشک بود که از توی چشمام رو گونه هاش میومد خانم پرستار تو رو نزدیک صورتم آورد گرمای تنت رو روی پوستم احساس قشنگی به من داد بغض توی گلوم بود ولی تحت تاثیر مواد بیحسی نمیتونستم گریه کنم دلم میخواست فریاد بزنم و خوشحالیم رو با همه قسمت کنم

خدا به من یه پسر سالم و زیبا داده بود با ارزشترین موجود زندگی من بعد از 9 ماه انتظار زیبا الان تو اغوش پدرش آروم گرفته بود مگه از این بهتر هم توی دنیا چیزی میشه پیدا کرد...............

تمام اون لحظات زیبا الان هم که دارم مینویسم جلوی چشمام دارن رد میشن

من و به اطاق ریکاوری بردن میخواستم بخوابم ولی فقط لبخند میزدم بازم اذیت نشدم و اصلا نفهمیدم چطور از بیحسی در اومدم و من و به بخش بردن مامان جون خیلی خوشحال بو آخه با اومدن شما ایشون به سمت مادربزرگ ارتقا پیدا کرده بود

ساعت 2 شما رو به بخش آوردن و احساس زیبای مادر بودن بعد از اینکه تو آغوشم گذاشته شدی و برای اولین بار تونستم بهت شیر بدم کامل شد زیباترین حس دنیا

ساعات قشنگ ما سپری میشدن همه برای دیدن شما اومدن و بعد از توم شدن ساعت ملاقات متخصص اطفال اومد و شما رو معاینه کرد وقتی انگشتش رو رو شکمت گذاشت گفت همه چی خوبه ولی یه کم زردی داری مهم نبود چون فکرش رو میکردم برای همین هفته های آخر خیلی خنکی خورده بودم ساعت 10 باباجون به اتفاق خاله سمیرا و عمو حمید اومدن که باباجون در گوشت اذان گفت و بابایی هم که از صبح خیلی خسته شده بود ولی از اونجایی که دلش برای شما تنگ شده بود دوباره اومد بیمارستان و کوچولوی من و که حالا دستش رو با چسب به خاطر نونه خونی که برای تست زردی گرفته بودن بسته بود رو تو آغوش گرفت خیلی سخت بود که تو اولین روز زندگیت میدیدم اذیتت کردن ولی چی کار میتونستم بکنم ولی بدتر از اونوقتی بود که خانم پرستار اومد و گفت که شما باید بری توی دستگاه به خاطر زردی............

اولین شب من و تنها گذاشتی شب سختی رو پشت سر گذاشتم به امید اینکه فردا با هم مرخص میشیم 

صبح اومدم به NICU برای دیدن پاره تن معصومم که زیر مهتابی بود بهت شیر دادم ولی گفتن که نباید زیاد بیرون باشی و من ناامید دوباره رفتم تو اطاقم و بدتر از اون وقتی بود که من و بدون تو به خونه فرستادن و بهم وعده فردا رو دادن اونقدر داغون شده بودم که حتی یادم رفت داروهایی رو که دکتر برام نوشته بود رو بخورم و درد زیادی به سراغم اومده بود ولی در کنار درد دوری از تو چیزی نبود 

با حال خراب چند بار در روز برای دیدنت و شیر دادنت به بیمارستان میومدم و هر بار وقتی تورو در حالی که چشمای قشنگت پشت چشم بند بود و جای سوزن پشت اون دستای کوچولو میدیدم داغون میشدم به زور خودمو کنترل میکردم که کسی صدای گریه هامو نشنوه من که اینقدر محکم بودم و همه رو دلداری میدادم شده بودم یه شیشه نازک که با یه تلنگر هزار تیکه شده بود جواب تلفن هیچکس و نمیدادیم و از اونور همه رو هم نگران کرده بودیم 

وزمانی که دکتر گفت که شما G6PDداری یا به زبون ساده فاویسم که کمبود یه آنزیم تو بدنت که نمیتونب باقلا بخوری و یه سری ممنوعیت دارویی و برای همین هم زردیت خطرناک بود و اینکه این یه بیماری ارثی که از مادر ارث بری من شکستم احساس میکردم خیلی بی لیاقتم آخه تو چه گناهی داشتی تو که معصوم ترین موجود خدایی

هر روز به این امید به بیمارستان میومدم که دیگه جواب آزمایشت نشون بده که زردیت پایین اومده و میتونم تو رو به خونه ببرم ولی نه نه نه نه نه 

آخه مگه من چه توانی دارم که هر لحظه باید تو رو توی اون دستگاه لعنتی میدیدم در حالی که دیگه پشت دست کوچیکت جای خالی نبود از بس ازت خون گرفته بودن روزی که دیگه دیدم از روی پات و پشت پاتم خون گرفتن و سر زانوهاتم از بس روی اون پارچه طوری تقلا کرده بودی قرمز شده بود شکستم به اندازه تمام عمرم زار زدم ودلم میخواست چشمامو ببندم و وقتی باز کردم ببینم تو توی آغوشم هستی و اینا خوابه....

توی خونه هم نمیتونستم گریه کنم چون مامان جون داغون بود بابا نویدتم به خاطر من هیچی نمیگفت میرفتم توی حمام و آب و باز میکردم تا کسی صدای گریه هامو نشنوه ولی چشام من لو میدادن کار مامان جون و بابایی هم همین بود

تا اینکه روز جمعه 18ام دکتر قول داد فردا مرخصت کنه و اونجا بود که بابایی ترکید و گفت که به خاطر من همه چی رو تو خودش ریخته

و بالاخره بعد از 6 روز بد شما شنبه 19 ام پا به خونه گذاشتی و خونه رو برای ما تبدیل به بهشت خدا رو زمین کردی صدات توی خونه گرمی تنت اینجا رو تبدیل به زیباترین نقطه زمین کرده و من ازت ممنونم که ما رو لایق این دونستی که پدر و مادرت باشیم

الان که دارم برات مینویسم هفته 28 ام زندگیت رو پشت سر گذاشتی و وارد 29امین هفته زندگیت شدی از خواب بیدار شدی و جلوی تلئزیون داری ماشینتو میخوری

تو شیرین ترین و مهربونترین و خوش اخلاقترین و .............................................پسر دنیایی همه زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

golabaton
8 آبان 91 10:40
سلام دوستان یک چند تا خانوم دور هم جمع شدیم و یک سایت با نام گلابتون (با نگاه ویژه به نیازمندیهای بانوان) راه اندازی کردیم خوشحال می شم به ما سر بزنید و نظرات و مطالبتون رو برامون ارسال کنید. البته این امکان و به وجود آوردیم تا اگه صاحب کسب و کاری هستید بتونید به رایگان هم تبلیغ کنید www.golabaton.com