سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

مامانی و گل پسرش

سلام پسرم

سلام پسر گلم مامانی چند روز غیبت داشت البته نه از روی تنبلی بخاطر اینکه مامانی مریض بود و توی بیمارستان بستری شده بود آره عزیزم روز جمعه یعنی 5 روزه پیش حالم بد شد و رفتم بیمارستان و دکتر صلاح دونست مامانی چند روز تحت نظر باشه تا خدای نکرده برای گل پسرم اتفاقی نیوفته من خیالم راحت بود که شما حالتون خیلی خوبه اینو با لگدات و وول وولای شیطونیت بهم میگفتی ولی بابا جونت و بقیه رو خیلی نگران کردی دیروز هم دکتر سونو کرده و به مامانی گفت که تو یه پسره ووروجک و خوب و سر حالی که بزنم به تخته تپلی هم شدی یعنی 2400 وزنت بود و مامانی رو خوشحال مرخص کردن و فرستادن خونه عزیزم هر روز که میگذره به لحظه دیدنت نزدیکتر میشم ...
25 بهمن 1390

قصه ی ما 2

خوب جونم برات بگه که مامانی با هزار امید و آرزو راهی کرمان شد.... اونجا با دوستای جدیدی آشنا شدم که هم اتاقیهای من بودن اولین کسی که دیدم خاله تکتم بود که اونم مشهدی از آب در اومد(خاله تکتم یه گل پسره 3 ماهه داره به اسم آرتا که همبازی شما میشه) خاله بهاره و خاله هدی یک هفته بعد اومدن که از شانس خوب مامانی اونا شیرازی بودن بعد از گذشت 9 سال تا الان ما دوستای خیلی خوبی برای هم شدیم.... این دوستیها باعث شد مامانی لحظات خیلی خوبی رو توی دانشگاه تجربه کنه حالا بریم سر اصل مطلب یعنی اولین بار که مامانی و بابا جون همدیگه رو دیدن...... بابا جون دبیر انجمن اقتصاد بود یعنی رشته ای که مامانی هم قبول شده بود بابا جون بای...
4 بهمن 1390

28 هفتگی

سلام به روی ماهت پسر نازم امروز که دارم برات مینویسم نصفه شبه بابایی خوابه و منم تازه یه فیلم دیدم و اومدم تو رختخواب تو دو روزه دیگه مونده که وارده هفته 28 ام بشی البته که زندگی تو یعنی وجوده نازنینت زندگی من و بابایی و اطرافیانمون رو غرق شادی کرده مامانی بالاخره موفق شد دوشنبه 27 دی اتاق توی فسقلی رو بچینه هر کی اتاقتو دیده خیلی خوشش اومده امیدوارم تو هم اتاقتو دوست داشته باشی از وسایلت لذت ببری مامان جون و بابا جونت برات سنگ تموم گذاشتن و بهترینها رو برات فراهم کردن این روزا من و بابایی هم کلی خونه تکونی کردیم و داریم همه چیزو برای اومدن توی نازنین آماده میکنیم        عاشقانه...
30 دی 1390

اتاق گل پسر

سلام پسر گل مامانی امروز جمعست و من و بابایی تو خونه نشستیم منتظر دوست عمو سعید تا بیاد اتاقتو رنگ کنه تقریبا تمام وسایل عزیز دردونمو با مامان جونت دیروز خریدیم یه ست کالسکه خوشکل روتختی مامانی با چند دست لباس و کفش قشنگ و ناز فقط مونده دیوار اتاقت درست بشه تا مامانی وسایلتو بچینه امروز تو وارده 26هفته و چهارمین روز زندگیت شدی مامانی قشنگ حرکاتت رو از روی لباس میبینه دلم میخواد بدونی که تو عزیزترین موجود زندگی مامان و بابا هستی و ما دو تا عاشقانه دوست داریم   این ست کالسکه و آغوشی و ساک وسایلت وسایل بهداشتی و حمام ست وسایل غذاخوری آلبوم کتابات و دندونی و...... ست ل...
25 دی 1390

قصه ی ما

قصه از کجا شروع شد............ پسره گلم می خوام قصه رو از سال 59 برات شروع کنم اول میرم به مشهد یعنی زادگاه بابا نوید... بابا جون 4 شهریور 59 توی شهر مشهد توی یه خانواده 5 نفره به دنیا اومد قبل از بابا جون خانواده اونا صاحب 3 تا پسر شده بودن به اسمهای حمیدو سعید و مجید اسمه بابایی رو هم نوید گذاشتن البته بعد از اون هم صاحب یه دختر میشن که عمه آرزوی شما باشن بابایی توی مشهد بزرگ شد و به مدرسه رفت البته نه به این راحتی که من نوشتم چون بابا جون خیلی شیطون بوده(البته در عین حال درسخون) بابا جون در کنار درس خوندن کارم میکرد که یه مرد خوب بار بیاد برای زندگی آیندش باباجون به مدرسه رفت و دیپلم گرفت تا سال 78 که ...
25 دی 1390

27 هفتگی

سلام نفس مامان امروز سه شنبست و مامانی و گل پسرش 27 هفتست که با همن مامانی خیلی خوشحاله چون فقط 13 هفته ی دیگه مونده که بتونه روی ماه گل پسرشو ببینه من و تو خیلی لحظات قشنگی رو تا حالا طی کردیم تو با لگدات مامانی رو بیدار میکنی و با هر تکونت دل مامانی برات غش میره دو شب پیش هم بابایی تونست برای اولین بار تکونای تو رو ببینه من خوشبختترین آدم روی زمینم که تو فرشته کوچولو رو دارم بزرگترین آرزوم اینه که بتونم اون چیزی رو که لیاقتش رو داری برات فراهم کنم دلم میخواد علاوه بر مادر و فرزندی 2 تا دوست خوب برای هم باشیم قول میدم سعیمو بکنم تو هم باید کمکم کنی           &...
20 دی 1390

تولد مامانی

سلا م  خوبی عزیز مامان؟آره عزیز دلم میدونم خوبی با اون لگدایی که به مامان میزنی مگه میشه بد باشی امروز تولد مامانی فکر کنم تو هم میدونی چون از صبح که ببلد شدیم کلی لگد خوشمزه به مامانی هدیه کردی تو هم میدونی مامانی با هر وول خوردن تو چقدر ذوق میکنه امروز تو وارده ٢٥ امین هفته ی همراهیت با مامان شدی هر روز که میگذره من و بیشتر عاشق خودت میکنی هر روز میفهمم که دیگه تنها نیستم و یه گل  پسری هست که مامانشو همراهی میکنه و دیگه تنها نمیذاره پسر گلم به مامان قول بده که این 15 هفته باقیمونده رو هم به سلامتی تو شکم مامانی بمونی و مامان و بابا رو اذیت نکنی هر روز که میگذره من و تو یه روز به دیدن همدیگه...
6 دی 1390

سلام پسرم

سلام پسر مامان مامانی از امروز میخواد لحظات با تو بودن و ثبت کنه تو هنوز نوی دل مامانی لونه کردی و هنوز هنوز 72 روزه دیگه مونده که پاهای کوچولوت قدم به این دنیای قشنگ بزارن ولی توی وروجک هنوز نیومده دنیای من و بابایی رو حسابی تغییر دادی بدون مامان و بابا به اندازه همه دنیا دوست دارن و لحظات و به امید رسیدن لحظه دیدین تو سپری میکنن عاشقتیم ...
4 دی 1390

24 هفتگی

امروز ٢٩ آذر سه شنبست و من و تو وارده هفته ی ٢٤ ام با هم بودن شدیم امروز خیلی شیطون و وروجک شدی و من دیگه تونستم حرکاتت رو از روی شکمم ببینم فردا شب یلداست و این آخرین یلدایی که من و بابایی تنهاییم و از سال دیگه تو همراه ما هستی و من از این بابت خیلی خوشحالم عزیز دلم ٢ روز قبل رفتم و چند تا کتاب شعر برای تو وروجک خریدم امیدوارم که دوست داشته باشی راستی هفته قبل هم با مامان جون و خاله شکوفه رفتیم یافت آباد و سرویس خوابتو خریدیم خیلی خوشکله مامانی هفته بدی رو گذرونده چون بدجوری سرما خورده بودمو به خاطر توی نازنینم نمیتونستم قرص هم بخورم امیدوارم اذیت نشده باشی قول میدم بیشتر مواظبت باشم  ...
29 آذر 1390