سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

مامانی و گل پسرش

مسافرت

سلام نفسم امروز داریم میریم مشهد این دومین بار بعد از تولدته که میریم مشهد دیدن بابابزرگت آخه بابابزرگت بخاطر سن و مریضیشون نمیتونن بیان تهران پیش ما و از اونجایی که یه دونه من تنها نوه پسریه بابابزرگ خیلی دوست داره تهران هم که بخاطر اجلاس سران 5 روز تعطیل و جای موندن نیست ما هم از فرصت استفاده کردیم بعد هم میریم شیراز عروسی خاله سارا دوست مامانی و دیدن فامیل مادریتون بعد از مسافرت شرح کامل رو برات مینویسم از شنبه 4 شهریور که همزمان با تولد بابایی شد قطره آهن رو شروع کردی به خوردن در ضمن دکترت گفته که میتونم آب جوشیده هم بهت بدم که هنوز مامانی بهت نداده حسابی هم برای خودت سینه خیز راه افتادی یه پتو برات رو زمین پهن ...
6 شهريور 1391

خواب راحت

سلام قلقلی مامان امروز صبح دوباره بخاطر چشمت که هنوز قی میکنه و در ضمن دو روز بود قرمز شده بود بردمت دکتر ولی اقای دکتر گفت جای هیچ نگرانی نیست و بخاطر مجاری اشکیته که مامانی باید همچنان ماساژ بده و قطره بریزه در ضمن اقای دکتر معاینت کرد و گفت از هر نظر در وضعیت خوبی هستی در ضمن گفت که از نظر شناختی بسیار عالی هستی که مامانی چیزی غیر از این هم از پسر باهوشش انتظار نداشت اینا رو گفتم برم سر اصل مطلب ظهر بعد از ناهار من و شما رفتیم که طبق معمول چرت عصرانمونو بزنیم یه کم بازی کردیو و شما در حالی که سرت روی بازوی مامان بود و داشتی با انگشتای دست دیگم بازی میکردی خوابت برد باورم نمیشد اینقدر راحت بخوابی خیلی خوشحالم خیلی الانم ...
2 شهريور 1391

پیک نیک

سلام عزیز مامان با پسر گلم برای اولین بار رفتیم پیک نیک 2 شب رفتیم یه باغ توی زایگان یه روستا بعد از فشم به همراه بابابزرگ و خاله سمیرا و خانواده عمو سعید خیلی خوش گذشت و شما هم مثل همیشه آقا بودی کنار روذخونه بود و خیلی هوای خنکی داشت آب رودخونه هم خیلی سرد بود عمو حمید یه کوچولو پاهاتو تو اب زد که اصلا خوشت نیومد و زدی زیر گریه(یه کوچولو) دو شب اونجا بودیم که حسابی روحیه هممون عوض شد راستی اونجا برای اولین بار یه غلت زدی که سرت به زمین خورد و یه کم درد گرفت وبهت بر خورد ولی خوب مامانی تازه اوله زمین خوردنته اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره عاشقتم فسقلی من اینم بعد از اینکه سرت به زمین خورد ...
30 مرداد 1391

کلی کار جدید

سلام گلم بعد از چند روز اومدم با کلی کار جدید که شما یاد گرفتی: از سه شنبه 24 مرداد یعنی وقتی 4 ماه و 10 روزت شد زبونت و یه کوچولو در میاری و دهنت و پر تف میکنی صدا در میاری بووووو کلی هم این موضوع خوشحالت میکنه چهارشنبه صبح هم خاله تکتم با فسقلیش آرتا از مشهد به خونه ما اومدن تو هم ساعت 7 صبح بیدار شدی که اصلا عادت نداری برای همین تا شب خیلی غر زدی ولی فکر کنم تحت تاثیر آرتا که 6 ماه از تو بزرگتره قرار گرفتی و میخوای راه بیفتی البته راه که نه باسنتو هوا میکنی و پاهاتو فشار میدی که به جلو بری و امروز که شنبه است موفق شدی یه کم جلو بری فکر کنم قراره خیلی زود راه بیفتی 3 روز خاله تکتم با آرتای وروجک اینجا بودن و من ا...
28 مرداد 1391

قلقلی

مهربون مامان سلام از دیروز شما یاد گرفتین که چند تا غلت پشت سر هم میزنید و دیگه نمیشه به حال خودت گذاشتت مامان جون حسابی توصیه کرده که رو تخت تنها نزارمت منم گفتم چشم دیروز خونه مامان جون بودیم برای اولین بار با مترو بردمت بیرون که بابا نوید کلی دعوام کرد گفت پسرم اذیت میشه ولی به نظر من تجربه خوبی بود دیگه میتونی اسباب بازیاتو با دست بگیری و تلاش میکنی چیزایی که رو زمینه برداری راستی روز جمعه خیلی نق زدی منم تابتو وصل کردم گذاشتمت توش بعد از 10 دقیقه مست خواب شدی منم ازت فیلم گرفتم خنده هاتم کم کم داره تبدیل به قهقهه میشه راستی عکساتو که تو آتلیه گرفتم تو فیس بوکم گذاشتم همه عاشقش شدن هنوز از هفت...
22 مرداد 1391

مسابقه

این عکس و برای مسابقه کودک من گذاشتم ممنون میشم به گل پسرم رای بدید ...
22 مرداد 1391

واکسن

سلام نفسم امروز اومد و خدا رو شکر فکر مامانی از واکسن شما راحت شد امروز صبح رفتیم بهداشت اول رفتیم طبقه بالا تا قدو وزنتو بگیریم که خدا رو شکر روی نمودارت بودی: قدت :65.5 سانتی متر وزنت:7500 گرم دور سرت: 44 سانتی متر بعد هم به طبقه پایین رفتیم برای واکسنت اول قطره فلج که حسابی قیافتو تو هم برد بعد هم واکسن سه گانه که تا اومدی گریه کنی بغلت کردم ساکت شدی قربون پسر صبورم بشم بعد هم رفتیم خونه مامان جون تا اگه تب کردی من تنها نباشم ظهر یه کم نا آرومی کردی گریه هایی از ته دل که باباجونت رو هم به گریه انداختی ولی با قطره استامینوفن اروم گرفتی و خوابیدی الانم خدا رو شکر خوبی از خدا به خاطر تو فرشته نازم...
16 مرداد 1391

عکسای 4 ماهگی

اینم عکسای گل پسرم که روز شنبه 14 مرداد درست در 4 ماهگی پسرم تو آتلیه سها گرفته شدن: اول پسرم مشغول زدن گیتار شد بعدم با سه تا فسقلی مشغول بازی شد بعد که خسته شد به بند رخت آویزونش کردیم بعدم گفتیم وزنش کنیم ببینیم چند کیلو شده این عکسو برای پاسپورتت گرفتیم اینم پسر خوش خنده من که با وجودی که خسته شده بود بازم میخندید ...
16 مرداد 1391