سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

قصه ما 4

انگاری قصه مامانی یه کم طولانی شده آخه نمیشه 5 سال و زیاد کوتاه کنم ولی سعیمو میکنم بابا جون سال 82 درسش تموم شد و اردیبهشت 83 عازم سربازی شد 2 ماهه آموزشی رو تهران بود و 2 ماه بعدی رو شیراز منم اون سال ترم تابستونی شیراز گرفتم اونجا هم چند باری همدیگرو دیدیم و در مورد زندگی آیندمون صحبت میکردیم 2 سال بعد رو من مشغول درس خوندن بودم بابا جونت هم مشغول سربازی چون بابابزرگ از عقد و نامزد بازی خوشش نمیومد ما هم تو این دوران با هم بیشتر آشنا میشدیم و من هر روز بیشتر از قبل به این واقعیت پی میبردم که خدا چقدر من و دوست داشته که بابایی تو رو سر راهم قرار داده چون از هر نظر اون واقعا مرد زندگی بود و کسی بود که میتونستم ب...
25 اسفند 1390

دیگه چیزی نمونده

سلام عزیزترینم کمتر از 40 روزه دیگه مونده که چشم ما به روی ماه شما روشن بشه دیروز هم با خاله شکوفه رفتیم و پرده اتاقتم گرفتم توپای رنگی هم برای سقف اتاقت گرفتم فقط مونده امروز پرده رو بدوزم و اتاقت تکمیل بشه و من بمونم و لحظه شماری برای روز میلادت این روزا یکم دارم اذیت میشم اضافه وزن و درد زانو ولی وقتی به لحظه ای که میخوام تو نازنینم و در آغوش بگیرم فکر میکنم اینا برام بی اهمیت میشه راستی مامانی ما دیشب ماشینمونو عوض کردیم چون 206 کوچیک بود و با اومدن شما ما به جای بیشتری احتیاج داشتیم برای همین یه هیوندا ورنا خریدیم تا برای وسایل شما جا داشته باشیم دیگه تقریبا در مورده اسمت هم تصمیممونو گرفتیم ولی هنوز نمیتونم بگم 100...
30 بهمن 1390

قصه ما 3

از اولین روزه آشنایی برات گفتم و این آشنایی کم کم باعث شد که ما بیشتر با هم در ارتباط باشیم من و بابایی همش با هم در حال کل کل بودیم بیشتر سر به سر هم میذاشتیم ولی همین کلکلا بیشتر باعث علاقه بین ما شد  اردیبهشت 82 بود که ما برای اردو به شیراز رفتیم و منم به خاطره شیرازی بودن لیدر تور شدم بابایی اونجا قصد داشت با خانواده من آشنا بشه که دایی محسن و خاله سمیرا رو دیدو با دوستای من خاله مریم آشنا شد بعد از اردوی شیراز یه عصر 5 شنبه که 18 اردیبهشت 82 میشد من و چند تا از بچه های دانشگاه به سازمان جوانان رفته بودیم که بابایی اونجا من و غافلگیر کرد و به من پیشنهاد ازدواج داد من که خیلی تعجب کرده بودم فق...
29 بهمن 1390

عیدانه

سلام عشق من امشب آخرین 1 شنبه سال 90 من تو خونه تنهام چون بابا جون هنوز سر کاره باید بدونی که بانکیا آخره سال سرشون خیلی شلوغ و پلوغه ولی من که تنها نیستم گل پسرم پیشمه دیروز رفته بودم پیشه دکترم و اون گفت که اگه شما تا 14 فروردین یعنی فقط 15 روزه دیگه خودتون تشریف فرما شدید که هیچ و گرنه 14 هم ایشون میان سراغتون باورم نمیشه که فقط 15 روزه دیگه مونده بغلط بگیرم و نوازشت کنم ................. سفره هفت سین و چیدم ولی امسال ۀخرین سالی که ما 2 تاییم از سال دیگه شما باید تو چیدن هفت سین سلیقه به خرج بدید و به مامانی کمک کنیدا فردا ما از شیراز مهمون داریم خاله مریم با روژینا و عمو محمود امسال عید مهمون ما هستن امسال اولین ...
28 بهمن 1390

ولنتاین

سلام وروجک مامان امسال روز ولنتاین برای ما یه فرق بزرگ داشت اونم اینکه امسال منتظر اومدن تو هستیم و این یعنی یه تفاوت تو هدیه مامانی آره امسال دسته گلی که بابایی گرفته بود به جای 2 تا شاخه گل شامل 3 تا شاخه گل قرمز خوشکل بود یعنی یکی به افتخار شما اضافه شده بود من و بابایی دیگه داریم 3 تا میشیم و این خیلی قشنگ و لذت بخشه ...
28 بهمن 1390

سلام پسرم

سلام پسر گلم مامانی چند روز غیبت داشت البته نه از روی تنبلی بخاطر اینکه مامانی مریض بود و توی بیمارستان بستری شده بود آره عزیزم روز جمعه یعنی 5 روزه پیش حالم بد شد و رفتم بیمارستان و دکتر صلاح دونست مامانی چند روز تحت نظر باشه تا خدای نکرده برای گل پسرم اتفاقی نیوفته من خیالم راحت بود که شما حالتون خیلی خوبه اینو با لگدات و وول وولای شیطونیت بهم میگفتی ولی بابا جونت و بقیه رو خیلی نگران کردی دیروز هم دکتر سونو کرده و به مامانی گفت که تو یه پسره ووروجک و خوب و سر حالی که بزنم به تخته تپلی هم شدی یعنی 2400 وزنت بود و مامانی رو خوشحال مرخص کردن و فرستادن خونه عزیزم هر روز که میگذره به لحظه دیدنت نزدیکتر میشم ...
25 بهمن 1390

قصه ی ما 2

خوب جونم برات بگه که مامانی با هزار امید و آرزو راهی کرمان شد.... اونجا با دوستای جدیدی آشنا شدم که هم اتاقیهای من بودن اولین کسی که دیدم خاله تکتم بود که اونم مشهدی از آب در اومد(خاله تکتم یه گل پسره 3 ماهه داره به اسم آرتا که همبازی شما میشه) خاله بهاره و خاله هدی یک هفته بعد اومدن که از شانس خوب مامانی اونا شیرازی بودن بعد از گذشت 9 سال تا الان ما دوستای خیلی خوبی برای هم شدیم.... این دوستیها باعث شد مامانی لحظات خیلی خوبی رو توی دانشگاه تجربه کنه حالا بریم سر اصل مطلب یعنی اولین بار که مامانی و بابا جون همدیگه رو دیدن...... بابا جون دبیر انجمن اقتصاد بود یعنی رشته ای که مامانی هم قبول شده بود بابا جون بای...
4 بهمن 1390

28 هفتگی

سلام به روی ماهت پسر نازم امروز که دارم برات مینویسم نصفه شبه بابایی خوابه و منم تازه یه فیلم دیدم و اومدم تو رختخواب تو دو روزه دیگه مونده که وارده هفته 28 ام بشی البته که زندگی تو یعنی وجوده نازنینت زندگی من و بابایی و اطرافیانمون رو غرق شادی کرده مامانی بالاخره موفق شد دوشنبه 27 دی اتاق توی فسقلی رو بچینه هر کی اتاقتو دیده خیلی خوشش اومده امیدوارم تو هم اتاقتو دوست داشته باشی از وسایلت لذت ببری مامان جون و بابا جونت برات سنگ تموم گذاشتن و بهترینها رو برات فراهم کردن این روزا من و بابایی هم کلی خونه تکونی کردیم و داریم همه چیزو برای اومدن توی نازنین آماده میکنیم        عاشقانه...
30 دی 1390

اتاق گل پسر

سلام پسر گل مامانی امروز جمعست و من و بابایی تو خونه نشستیم منتظر دوست عمو سعید تا بیاد اتاقتو رنگ کنه تقریبا تمام وسایل عزیز دردونمو با مامان جونت دیروز خریدیم یه ست کالسکه خوشکل روتختی مامانی با چند دست لباس و کفش قشنگ و ناز فقط مونده دیوار اتاقت درست بشه تا مامانی وسایلتو بچینه امروز تو وارده 26هفته و چهارمین روز زندگیت شدی مامانی قشنگ حرکاتت رو از روی لباس میبینه دلم میخواد بدونی که تو عزیزترین موجود زندگی مامان و بابا هستی و ما دو تا عاشقانه دوست داریم   این ست کالسکه و آغوشی و ساک وسایلت وسایل بهداشتی و حمام ست وسایل غذاخوری آلبوم کتابات و دندونی و...... ست ل...
25 دی 1390

قصه ی ما

قصه از کجا شروع شد............ پسره گلم می خوام قصه رو از سال 59 برات شروع کنم اول میرم به مشهد یعنی زادگاه بابا نوید... بابا جون 4 شهریور 59 توی شهر مشهد توی یه خانواده 5 نفره به دنیا اومد قبل از بابا جون خانواده اونا صاحب 3 تا پسر شده بودن به اسمهای حمیدو سعید و مجید اسمه بابایی رو هم نوید گذاشتن البته بعد از اون هم صاحب یه دختر میشن که عمه آرزوی شما باشن بابایی توی مشهد بزرگ شد و به مدرسه رفت البته نه به این راحتی که من نوشتم چون بابا جون خیلی شیطون بوده(البته در عین حال درسخون) بابا جون در کنار درس خوندن کارم میکرد که یه مرد خوب بار بیاد برای زندگی آیندش باباجون به مدرسه رفت و دیپلم گرفت تا سال 78 که ...
25 دی 1390