قصه ما 4
انگاری قصه مامانی یه کم طولانی شده آخه نمیشه 5 سال و زیاد کوتاه کنم ولی سعیمو میکنم بابا جون سال 82 درسش تموم شد و اردیبهشت 83 عازم سربازی شد 2 ماهه آموزشی رو تهران بود و 2 ماه بعدی رو شیراز منم اون سال ترم تابستونی شیراز گرفتم اونجا هم چند باری همدیگرو دیدیم و در مورد زندگی آیندمون صحبت میکردیم 2 سال بعد رو من مشغول درس خوندن بودم بابا جونت هم مشغول سربازی چون بابابزرگ از عقد و نامزد بازی خوشش نمیومد ما هم تو این دوران با هم بیشتر آشنا میشدیم و من هر روز بیشتر از قبل به این واقعیت پی میبردم که خدا چقدر من و دوست داشته که بابایی تو رو سر راهم قرار داده چون از هر نظر اون واقعا مرد زندگی بود و کسی بود که میتونستم ب...