سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

یه روز قشنگ

نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسم: یه روز قشنگ که ما رفته بودیم خونه خاله نازیلا کرج که همزمان با تولد بابایی بود ولی عکساشو من تازه از خاله سمیرا گرفتم که الن برای شما میزارم تا بدونی چه روز خوبی بود: مگه شما تا حالا میوه ندیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ما سه نفر کیک تولد بابایی و باز ما سه نفر مردای زندگی من عاشقتونم و براتون بهترینها رو آرزو میکنم زندگی مامان شیرینی تمام لحظات من همیشه بخند حتی به سختیها   ...
23 آبان 1391

ورود به 8 ماهگی

سلام عسل مامانی یا به قول زن دایی هما شکلات آره تو واقعا شکلات شیرینی نفس مامانی و امروز 7 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه 8 زندگی قشنگت شدی بعد از این 7 ماه دیگه صاحب 2 تا دندون خوشکل تیز شدی که هی مامانی رو موقع شیر خوردن گاز میگیری و غذا خوردن و با سوپ ساده و حریره بادام شروع کردی به اضافه میوه سیب موز و گلابی که گلابی رو از همه بیشتر دوست داری و ماست که خیلی با علاقه و اشتیاق میخوری اینم پسری در حال خوردن ماست روز جمعه 12 آبان هم با اکیپ دوستامون (خاله بهاره اینا) به باغ زاگون رفتیم که حسابی هوا پاییزی و سرد شده بود شما هم 5 تا لباس تنتون کرده بودم که حسابی تپلی شده بودی و شما هم طبق معمول حسابی خوش اخل...
14 آبان 1391

واما مسافرت

ما برگشتیم البته یک هفته ای میشه که برگشتیم ولی چون سرمون خیلی شلوغ بود تازه میخوایم از مسافرتمون بگیم که خیلی هم خوش گذشت: سه شنبه 25 مهر بابایی ساعت 3 از سر کار اومد و ما راهی شمال شدیم این اولین مسافرت پسری به شمال و کنار دریاست ساعت 7 هم رسیدیم به ویلای عمو مجید که بین نوشهر و نور قرار داره و کنار دریاست همه اعضای خانواده بابایی اومده بودن به غیر از عمو حمید که بعد از ما اومدن طبق روال هر ساله که به خاطر تولد درسا که 20 مهره و تو این چند سال همیشه این موقع ما شمالیم و برای درسا جشن میگیریم و کلی کادو ردو بدل میشه چون برای بقیه بچه ها هم همه کادو میگیرن و شما هم امسال به جمع کادو بگیرا اضافه شدین و 4 تا کادوی خوشکل هم گیرت ...
6 آبان 1391

پسری به حمام میرود

نفسم همه زندگی من سلام مامانی اومده با کلی حرف برای گل پسرش: مامان جونت از مشهد تشریف آوردن با یه هواپیمای خوشکل به عنوان سوغاتی پسرم رفتیم حمام ولی یه کم متفاوت با همیشه چون ایندفه شما توی وانتون نشستین و کلی آب بازی کردی و خوشحالی کردی قربون پسرکم بشم تا الان رو پای خودم میزاشتم و میشستمت ولی پسرم به قدر کافی بزرگ شده و دیگه میتونه تو وانش بشینه:   وقتی هم که میخوابید نمیشه تو تخت خودت گذاشتت چون اینقدر وول میخوری گیر میکنی یه گوشه و زود بیدار میشی در نتیجه رو تخت مامان بابا میخوابی و اینطوری دورت رو سنگر میچینم: راستی فردا هم طبق روال هر ساله با خانواده پدریتون داریم میریم شمال عمو...
24 مهر 1391

اولین غذا

بالاخره روزی که پسرم خیلی منتظرش بود رسید روزی که پسرم تونست شروع به غذا خوردن بکنه آخه مامانی خیلی اصرار داره رو اصول جلو بره و گذاشتم تا 6 ماهت تموم بشه بعد شروع به غذا خوردن بکنی ببخشیدا که یه کم اذیت شدی آخه تو خیلی برای غذا مشتاق نشون میدی امیدوارم همینطور باشه جونم برات بگه که صبح روز 14 فروردین ساعت 10 صبح برات یه فرنی که برنجشو از قبل آماده کرده بودم درست کردم و بابایی هم مشغول گرفتن فیلم از شما شد ولی زیاد از مزش خوشت نیومد (آخه خیلی بیمزست بین خودمون باشه)ولی به هر حال یه دو قاشقی خوردی    اینم از اولین قابلمه غذا روی گاز برای گل پسرم این ظرف غذا هدیه خاله مامانی بوده برای تولد مامانی که اولین...
16 مهر 1391

آماده شدن برای غذا

سلام نفسم الان تو توی خواب نازی مامان جون و بابا جونت 2 روز مهمون ما بودن و تو حسابی سرگرم بودی برای همین امروز عصر حسابی حوصلت سر رفته مامان جون تا چادر سر میکرد حسابی دست و پا میزدی و ذوق میکردی که بری بیرون وقتی هم میرفتی بیرون کلی حال میکردی بابا جونم با کالسکت میبردت بیرون رفتین با هم نون خریدین وقتی برگشتین تو تو خواب ناز بودی الان هم مامان جونت زنگ زدن که دلمون تنگ شده پاشید بیاید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از دیروز هم دارم خودمو آماده میکنم برای 10 روزه دیگه که شما شروع به غذا خوردن میکنی که البته خیلی هم مشتاقی چون وقتی ما چیزی میخوریم با ولع به ما نگاه میکنی مثلا وقتی کسی چای میخوره با نگاهت بالا و پایین رفتن لیوان ...
4 مهر 1391

5.5 ماهگی

عشق من نفس من پسر گلم سرما خورده الهی مامان قربونت بشه قرار نیست که هر چی من خوردم تو هم بخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هفته پیش(24/6) که رفته بودیم پارک جماران از طرف محل کار بابایی برای ناهار و تفریح اونجا بودیم با خاله ملیحه و رومینا خوش گذشت ولی فرداش که از خواب بیدار شدم احساس کردم سرما خوردم و از یکشنبه حسابی افتادم برای همین چند روز رفتیم خونه مامان جون که هم مواظب من باشن هم با شما بازی کنن ولی الان تازه شما هم سرما خوردی آبریزش بینی داری و یه کم هم بیحالی فدات بشم من خلاصه کل هفته رو خونه مامان جون بودیم و به شما حسابی خوش گذشت بیرون میرفتی و تا مامان جون چادرشو سر میکرد کلی ذوق میکنی چون میفهمی میخوای بیرون بری قربون پسر باهوشم بشم م...
31 شهريور 1391

مسافرت

سلام نفسم امروز داریم میریم مشهد این دومین بار بعد از تولدته که میریم مشهد دیدن بابابزرگت آخه بابابزرگت بخاطر سن و مریضیشون نمیتونن بیان تهران پیش ما و از اونجایی که یه دونه من تنها نوه پسریه بابابزرگ خیلی دوست داره تهران هم که بخاطر اجلاس سران 5 روز تعطیل و جای موندن نیست ما هم از فرصت استفاده کردیم بعد هم میریم شیراز عروسی خاله سارا دوست مامانی و دیدن فامیل مادریتون بعد از مسافرت شرح کامل رو برات مینویسم از شنبه 4 شهریور که همزمان با تولد بابایی شد قطره آهن رو شروع کردی به خوردن در ضمن دکترت گفته که میتونم آب جوشیده هم بهت بدم که هنوز مامانی بهت نداده حسابی هم برای خودت سینه خیز راه افتادی یه پتو برات رو زمین پهن ...
6 شهريور 1391

خواب راحت

سلام قلقلی مامان امروز صبح دوباره بخاطر چشمت که هنوز قی میکنه و در ضمن دو روز بود قرمز شده بود بردمت دکتر ولی اقای دکتر گفت جای هیچ نگرانی نیست و بخاطر مجاری اشکیته که مامانی باید همچنان ماساژ بده و قطره بریزه در ضمن اقای دکتر معاینت کرد و گفت از هر نظر در وضعیت خوبی هستی در ضمن گفت که از نظر شناختی بسیار عالی هستی که مامانی چیزی غیر از این هم از پسر باهوشش انتظار نداشت اینا رو گفتم برم سر اصل مطلب ظهر بعد از ناهار من و شما رفتیم که طبق معمول چرت عصرانمونو بزنیم یه کم بازی کردیو و شما در حالی که سرت روی بازوی مامان بود و داشتی با انگشتای دست دیگم بازی میکردی خوابت برد باورم نمیشد اینقدر راحت بخوابی خیلی خوشحالم خیلی الانم ...
2 شهريور 1391