سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

20ماهگی

سلام همه زندگی من: یه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شما میدونی نفس مامانی به نفس شما بنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عزیزترینم با همه شیطنتات و خرابکاریات و با وجود همه خستگی بازم نمیتونم یه ثانیه دوریتو تحمل کنم وقتی خوابی دلم برای اذیتات تنگ میشه چه برسه اگه ازت دور باشم پسره مامان وارد 20 ماهگیش شد یعنی 20 ماهه که من خوشبختترین زن روی زمینم چون لایق اسم مادر شدم گرچه که جنابعالی فقط در مواقع احتیاج مامان میگی اینم عکسای روز 20 ماهه شدن شما که با تولد خاله آزاده یکی شد: سام و رومینا دختر عموی نازش قبل از اومدن مهمونا توی مهمونی 6 تا بچه بودن که فقط شما پسری و حسابی دلبری میکنی سام و بهترین بابای دنی...
20 آذر 1392

یکی یه دونه

سلام یکی یه دونه گل گولخونه: از دست وروجکیهای شما دیگه نمیدونم چی کار کنم جرات ندارم بیام پای کامپیوتر بشینم تا این لحظه چند بار خاموش کردی و چند بارم دست کاری الانم از بابایی خواستم یه کم سرگرمت کنه تا من بتونم یه کم برات بنویسم و اما اتفاقات این ماهی که گذشت: برای تعطیلات تاسوعا و عاشورا طبق روال هر ساله رفتیم مشهد دیدن خانواده پدری که حسابی دلتنگ شما بودن و این هم روایت تصویری مشهد: مادر جان دیگه تو مسافرت به خودت استراحت بده بیخیال آشپزی اینم سوغاتی شما که عزیزجونت از قشم آورده بودن سواری با سه چرخه پرهام پسر عمه مهربونت اینم تریپ زمستونه عزیز مامان ...
11 آذر 1392

19 ماهگی

سلام همه زندگی من: شیرینتر از جان من همه زندگی من پسر من امروز 18 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد نوزدهمین ماه از زندگی قشنگت شدی که این زندگی نه تنها برای تو که برای همه اطرافیانت بخصوص من و بابایی یه زندگی تازه بوده هر روز هم که میگذره شیرینتر و خواستنی تر میشی دلم میخواد توی این لحظه ها موندگار بشم دلم میخواد ثانیه ها بایستن تا من بتونم یه دل سیر در تو زندگی کنم از نگاه کردنت از بوییدنت از لمس تنت از بوسیدنت سیر نمیشم که هر لحظه تشنه تر میشم تو معنی واقعی عشقی تو مفهوم بودن و جاری بودنی تو تموم هستی من و بابایی هستی کاش لیاقت این همه خوبی رو داشته باشم همه هستی من بینهایت دوست دارم ممنونم که من و به عنوان مادر انتخاب کرد...
14 آبان 1392

یه روز پرکار

سلام بهترین من: دیروز من و شما روز پرکاریو با هم داشتیم اول بعد از بلند شدن شازده از خواب و خوردن صبحانه برای بار دوم رفتیم مرکز بهداشت تا قطره فلج رو که اوندفعه نداشتن شما نوش جان کنی که خیلی هم بدمزه بود و حسابی قیافت تو هم رفت بعد هم رفتیم آرایشگاه مرد شیک توی کاشانی تا برای بار چهارم موهاتونو اصلاح کنیم که خیلی بلند شده بود اینم مراحل کار به روایت تصویر: اول آشنایی با محیط و یه کم سرگرمی و بازی بعدم کوتاهی و فشن کردن مو قربون این پسر فشن و خوشکلم بشم که اینقدر خوب بود و نهایت همکاری رو کرد البته آخرش هم به این شکل شاکی شد: بعد اومدیم خونه...
9 آبان 1392

مرکز پایش آفتاب 2

سلام همه زندگی من: از اون جایی که تربیت یه بچه از خودشم مهمتره و منم به عنوان یه مادر دلم نمیخواد در تربیت شما کوتاهی کنم طبق برنامه که باید شما رو برای بار دوم یعنی تو 18 ماهگی پیش مشاور میبردم اینکارو کردیم و دیروز 5 آبان به مرکز پایش کودکان آفتاب رفتیم تا از راهنمایی مشاوراش استفاده کنیم مشاور ایندفعه خانم علوی یه خانم خیلی مهربون و خوشبرخورد بود که کلی اطلاعات در اختیار مامانی گذاشت: همونطور که مامانی فکر میکرد شما از همه نظر تو رنج سنی خودت هستی و همه تواناییهایی رو که همسنات دارن در حد عالی داری بازیهایی رو که مناسب سنت هستن بهمون معرفی کردن و کتاب هم گفتب از کتابای سخت برای آموزش حیوانات و صداهاشون و میوه ها...
6 آبان 1392

جلسه آخر

سلام عشقم: چهارشنبه گذشته 1 آبان جلسه آخر ترم 3 کارگاه مادر و کودک پسرم بود کلی بازی کردیم ودیگه تو بازی کدو کدو و فرشته ها دست میزنن استاد شدی و بیشتر از همه کاراشو انجام میدی ولی با پشت میز نشستن مشکل داری و زود حوصلت سر میره منم زیاد بهت فشار نمیارم همکلاسی مورد علاقتم روشاست که دو هفته از تو بزرگتره یعنی اول فروردین و حسابی با هم سرسره بازی میکنین و وسایلتونو بهم میدین . ترم جدید هم از این چهارشنبه 8 آبان شروع میشه و اما چند تا عکس: اینم سام و روشا سام و همکلاسی جدیدش کوروش که یک هفته از پسرم بزرگتره سام و کوروش در حال خط خط دون دون سام و روشا در حال مبارزه برای...
6 آبان 1392

یه روز خوب

سلام همه زندگی من: امروز یکی از روزای خیلی خوب من و تو بود بعد از گذشتن تقریبا 2 هفته از زدن واکسن 18 ماهگیت که علاوه بر تب باعث شده بود اخلاقتم خیلی بد بشه امروز به روال سابق برگشتی آخه از اونجایی که شما خیلی پسر خوبی هستی مخصوصا توی جمع و همه عاشق رفتار اجتماعی شما هستن بعد از واکسن خیلی نق نق و و بغلی شده بودی و به غیر از بغل من و بابایی بغل هیشکی نمیرفتی و ورد زبونت فقط کلمه نهههههه بود اونم به شکل خیلی غلیظ حسابی هم خودتو خسته و کلافه کرده بودی هم من و بیشتر روزا خونه مامان جون بودیم ولی اونجا هم همش به من چسبیده بودی و جرات نداشتم برای یه لحظه جایی برم همش گریه میکردی و این همه رو متعجب کرده بود ولی الان دو سه روزه...
28 مهر 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام عسل ماما نی: تو 18 ماهه شدی و روز کابوس من هم رسید چرا کابوس؟؟؟؟خوب معلومه به خاطر واکسنت که شنیده بودم از همه سختتره و همینطور هم بود ١٥ مهر صبح رفتیم مرکز بهداشت شهر زیبا بعد از واکسن که البته پسر صبورم زیاد اذیت نکرد رفتیم خونه مامان جونت که از شیراز اومده بود دلش هم کلی هوا تو کرده بود تا ظهر خوب بودی ولی از شب همه چی بد شد خیلی بد تمام شب رو تب داشتی از فردا صبحش  هم که دیگه نتونستی راه بری و با ترس پاتو زمین میذاشتی و همش توی بغل بودی و حسابی ناز کردی دیشب هم که تا صبح نه گذاشتی من بخوابم نه بابایی و همش دوست داشتی تو بغل بابایی باشی الانم که دارم مینویسم بازم تب داری و بهت قطره دادم الاهی مامان فدات بشه و...
25 مهر 1392

از شیر گرفتن پسری

سلام جیگر مامانی: بالاخره اون روزی که خیلی نگرانش بودم رسید از شیر گرفتن شما با اینکه خیلی دوست داشتم تا 2 سالگی بهت شیر بدم مجبور شدو این کار و توی 18 ماهگیت انجام بدم به دو دلیل: اول اینکه دیگه زخمای مامانی بینهایت غیر قابل تحل شده بودن و شیر خوردن تو برای من فقط گریه و درد  و عذاب غیر قابل تحمل بود و دوم اینکه اصلا غذا نمیخوردی و همه گفتن اگه از شیر بگیرمت درست میشه که همینطورم شد مامانی بعد از برگشتن از مسافرت یعنی 25 شهریور با رفتن به خونه مامان جون تو رو از شیر گرفتم و برخلاف تصوری که داشتم تو خیلی همکاری کردی روز اول ساعت 5 تا 6 صبح گریه کردی و من و بابا جون و مامان جون هم با تو گریه کردی دو شب بعد دو ب...
25 مهر 1392