سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

19 ماهگی

سلام همه زندگی من: شیرینتر از جان من همه زندگی من پسر من امروز 18 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد نوزدهمین ماه از زندگی قشنگت شدی که این زندگی نه تنها برای تو که برای همه اطرافیانت بخصوص من و بابایی یه زندگی تازه بوده هر روز هم که میگذره شیرینتر و خواستنی تر میشی دلم میخواد توی این لحظه ها موندگار بشم دلم میخواد ثانیه ها بایستن تا من بتونم یه دل سیر در تو زندگی کنم از نگاه کردنت از بوییدنت از لمس تنت از بوسیدنت سیر نمیشم که هر لحظه تشنه تر میشم تو معنی واقعی عشقی تو مفهوم بودن و جاری بودنی تو تموم هستی من و بابایی هستی کاش لیاقت این همه خوبی رو داشته باشم همه هستی من بینهایت دوست دارم ممنونم که من و به عنوان مادر انتخاب کرد...
14 آبان 1392

یه روز پرکار

سلام بهترین من: دیروز من و شما روز پرکاریو با هم داشتیم اول بعد از بلند شدن شازده از خواب و خوردن صبحانه برای بار دوم رفتیم مرکز بهداشت تا قطره فلج رو که اوندفعه نداشتن شما نوش جان کنی که خیلی هم بدمزه بود و حسابی قیافت تو هم رفت بعد هم رفتیم آرایشگاه مرد شیک توی کاشانی تا برای بار چهارم موهاتونو اصلاح کنیم که خیلی بلند شده بود اینم مراحل کار به روایت تصویر: اول آشنایی با محیط و یه کم سرگرمی و بازی بعدم کوتاهی و فشن کردن مو قربون این پسر فشن و خوشکلم بشم که اینقدر خوب بود و نهایت همکاری رو کرد البته آخرش هم به این شکل شاکی شد: بعد اومدیم خونه...
9 آبان 1392

مرکز پایش آفتاب 2

سلام همه زندگی من: از اون جایی که تربیت یه بچه از خودشم مهمتره و منم به عنوان یه مادر دلم نمیخواد در تربیت شما کوتاهی کنم طبق برنامه که باید شما رو برای بار دوم یعنی تو 18 ماهگی پیش مشاور میبردم اینکارو کردیم و دیروز 5 آبان به مرکز پایش کودکان آفتاب رفتیم تا از راهنمایی مشاوراش استفاده کنیم مشاور ایندفعه خانم علوی یه خانم خیلی مهربون و خوشبرخورد بود که کلی اطلاعات در اختیار مامانی گذاشت: همونطور که مامانی فکر میکرد شما از همه نظر تو رنج سنی خودت هستی و همه تواناییهایی رو که همسنات دارن در حد عالی داری بازیهایی رو که مناسب سنت هستن بهمون معرفی کردن و کتاب هم گفتب از کتابای سخت برای آموزش حیوانات و صداهاشون و میوه ها...
6 آبان 1392

جلسه آخر

سلام عشقم: چهارشنبه گذشته 1 آبان جلسه آخر ترم 3 کارگاه مادر و کودک پسرم بود کلی بازی کردیم ودیگه تو بازی کدو کدو و فرشته ها دست میزنن استاد شدی و بیشتر از همه کاراشو انجام میدی ولی با پشت میز نشستن مشکل داری و زود حوصلت سر میره منم زیاد بهت فشار نمیارم همکلاسی مورد علاقتم روشاست که دو هفته از تو بزرگتره یعنی اول فروردین و حسابی با هم سرسره بازی میکنین و وسایلتونو بهم میدین . ترم جدید هم از این چهارشنبه 8 آبان شروع میشه و اما چند تا عکس: اینم سام و روشا سام و همکلاسی جدیدش کوروش که یک هفته از پسرم بزرگتره سام و کوروش در حال خط خط دون دون سام و روشا در حال مبارزه برای...
6 آبان 1392

یه روز خوب

سلام همه زندگی من: امروز یکی از روزای خیلی خوب من و تو بود بعد از گذشتن تقریبا 2 هفته از زدن واکسن 18 ماهگیت که علاوه بر تب باعث شده بود اخلاقتم خیلی بد بشه امروز به روال سابق برگشتی آخه از اونجایی که شما خیلی پسر خوبی هستی مخصوصا توی جمع و همه عاشق رفتار اجتماعی شما هستن بعد از واکسن خیلی نق نق و و بغلی شده بودی و به غیر از بغل من و بابایی بغل هیشکی نمیرفتی و ورد زبونت فقط کلمه نهههههه بود اونم به شکل خیلی غلیظ حسابی هم خودتو خسته و کلافه کرده بودی هم من و بیشتر روزا خونه مامان جون بودیم ولی اونجا هم همش به من چسبیده بودی و جرات نداشتم برای یه لحظه جایی برم همش گریه میکردی و این همه رو متعجب کرده بود ولی الان دو سه روزه...
28 مهر 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام عسل ماما نی: تو 18 ماهه شدی و روز کابوس من هم رسید چرا کابوس؟؟؟؟خوب معلومه به خاطر واکسنت که شنیده بودم از همه سختتره و همینطور هم بود ١٥ مهر صبح رفتیم مرکز بهداشت شهر زیبا بعد از واکسن که البته پسر صبورم زیاد اذیت نکرد رفتیم خونه مامان جونت که از شیراز اومده بود دلش هم کلی هوا تو کرده بود تا ظهر خوب بودی ولی از شب همه چی بد شد خیلی بد تمام شب رو تب داشتی از فردا صبحش  هم که دیگه نتونستی راه بری و با ترس پاتو زمین میذاشتی و همش توی بغل بودی و حسابی ناز کردی دیشب هم که تا صبح نه گذاشتی من بخوابم نه بابایی و همش دوست داشتی تو بغل بابایی باشی الانم که دارم مینویسم بازم تب داری و بهت قطره دادم الاهی مامان فدات بشه و...
25 مهر 1392

از شیر گرفتن پسری

سلام جیگر مامانی: بالاخره اون روزی که خیلی نگرانش بودم رسید از شیر گرفتن شما با اینکه خیلی دوست داشتم تا 2 سالگی بهت شیر بدم مجبور شدو این کار و توی 18 ماهگیت انجام بدم به دو دلیل: اول اینکه دیگه زخمای مامانی بینهایت غیر قابل تحل شده بودن و شیر خوردن تو برای من فقط گریه و درد  و عذاب غیر قابل تحمل بود و دوم اینکه اصلا غذا نمیخوردی و همه گفتن اگه از شیر بگیرمت درست میشه که همینطورم شد مامانی بعد از برگشتن از مسافرت یعنی 25 شهریور با رفتن به خونه مامان جون تو رو از شیر گرفتم و برخلاف تصوری که داشتم تو خیلی همکاری کردی روز اول ساعت 5 تا 6 صبح گریه کردی و من و بابا جون و مامان جون هم با تو گریه کردی دو شب بعد دو ب...
25 مهر 1392

سفرنامه هشتم

سلام گل من: اومدیم با بیشتر از 1 ماه تاخیر برای گزازش مسافرتمون به مشهد و شمال: با گل پسری برای بار سوم رفتیم مشهد دیدن خانواده باباجون 17 شهریور صبح ساعت 8 صبح به مشهد رسیدیم و جنابعالی کل پرواز و خوشبختانه خواب بودین و خونه عزیز جون بیدار شدی و خوشحال از دیدن پدر بزرگ مشغول بازی شدی و حسابی شیطونی و بعد هم که پسر عمه گلت آقا پرهام و دیدی گل از گلت شکفت و با همکاری هم خونه عزیز جون و ترکوندی: پدر و پسر منزل پدر بزرگ راننده کوچولوی ما عاشق موتور پسر عمه جون شدن سام و پرهام پسر عمه دوست داشتنیش این دفعه مسافرت پر باری داشتیم و تونستیم همه دوستای دوران دانشجویی مامان و بابا رو که...
25 مهر 1392

18 ماهگی

 ١٨ ماه گذشت از اولین روزی که دنیای ما با نفسهای تو عاشقانه تر شد و چه زیبا بود لحظه دیدن زیباترین فرشته خدا روی زمین و اشک شوقی که از داشتن این هدیه بهشتی روی گونه های من و پدرت سرازیر شد و بعد از گذشتن این 18 ماه هر روز و هر لحظه زندگی ما زیباتر میشه وقتی بزرگ شدن ثمره عشقمونو میبینیم که جلوی چشمامون قد میکشه راه میره و شیرین زبونی میکنه و با کاراش همه اطرافیانشو عاشق خودش میکنه زیباترین مخلوق خدا دوست دارم و تموم زندگی مدیون بودنت هستم ...
17 مهر 1392

عکسای جدید

سلام گل مامان این دفعه زود اومدم عکسای 16 ماهگی تو رو بزارم تا قبل از رفتن به مشهد همه چی رو گذاشته باشم راستی یه چند روزی میشه که دیگه اصوات زیادی رو به کار میبری کلمه آب و ماما رو قشنگ میگی وقتی هم تاب سوار میشی سعی میکنی تاب تاب عباسی رو بگی که فقط میشه آآ آآ یعنی مامان دلش برای ضعف میره هاااااا خواب وروجکی آخه مامانی دستت درد نمیگیره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مردای زندگی من این عکس روز 28 ماه رمضون در هتل فردوسی مهمان مهندس عسکری دوست بابا جون پسرم مشغول گوش دادن به آهنگ چقدر تو آقایی بعدشم کلی رقصیدی و همه نگات میکردن یعنی وقتی آب میبینی دست و پات و گم میکنی حالا هر جا میخواد باشه ...
13 شهريور 1392